شرح



صبح داشتم یه کتابی می‌خوندم. و حرف‌های کتابه داشت یکم اذیتم می‌کرد. یعنی نه این‌که اذیت کنه؛ انگار مثلا احساس می‌کردم که خب این حقیقته و باید قبولش کنم و این اذیتم می‌کرد. بعد یادم افتاد که عه. چرا فکر کردی این حقیقته؟ صرفا حرفای یه آدم دیگه‌ست. می‌تونه درست باشه؛ می‌تونه غلط باشه. و مجبور نیستی قبول داشته باشی. باعث شد با احساس بهتری ادامه بدم.

الآن هم، داشتم درباره‌ی مینیمالیسم و اینا می‌خوندم و دوباره داشتم اذیت می‌شدم. سر این‌که باید» اون‌جوری زندگی کنم ولی دارم این‌جوری زندگی می‌کنم. سر این‌که احساس کردم یه شبه باید تغییر کنم و نمی‌‌تونم و چه بد. ولی بعد دوباره یادم افتاد که، نه خب؛ چرا اون وما باید درست باشه. چرا باید یه شبه قبولش کنی و سمت‌ش بری. نظر یسری آدم دیگه‌ست. شاید زندگی مناسب تو یه جایی اون وسط‌ها باشه اصلا. 

ولی همه‌ش یادم می‌ره‌ها. هی تا یه چیزی (حالا نه هر چیزی!) یه جا می‌بینم یا می‌خونم احساس می‌کنم که خب این راسته. باید قبولش کنم. و یه حسی تو این مایه‌ها بهم دست می‌ده که مثلا همه‌ی فکرهایی که قبلا کردم مسخره بوده. یا این‌که مثلا خب این راسته. پس زندگی اینه. پس درست اینه. پس چه مسخره. باید هی یادآوری کنم که درستی وجود نداره وما.

الآن باعث شد به این فکر کنم که عه؛ دارم دنبال جواب می‌گردم ولی دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت به جواب برسم. انگار دارم می‌گردم که مطمئن باشم جوابی وجود نداره. نمی‌دونم.

دقیقا اون چیزی نشد که تو ذهنم بود ولی خب.

پ.ن. به مامانم می‌گم شما کاملا در نقطه‌ی مقابل مینیمالیسم داری زندگی می‌کنیا. :‌)) 

پ.ن. این حس که نمی‌تونم تغییر کنم داره مغزمو مچاله می‌کنه ولی.

۱۷:۴۰ Street spirit از Radiohead. واقعا دوست‌ش دارم. به خصوص ریتم اولش رو. اون حس عجیبی که ایجاد می‌کنه رو.

All there things into position
All these things we'll one day swallow whole


یه دفتری دارم که پارسال، هر شب از وسطای دی تا وسطای فروردین توش روزمر(د)گی‌م رو می‌نوشتم. وقتی می‌خواستم شروع‌ش کنم خیلی نگران بودم دو روز بنویسم و ول کنم ولی خب نزدیک سه ماه دووم آوردم و جالب بود برام. خیلی یادم نمی‌آد که دقیقا چرا خیلی دلم می‌خواست بنویسم ولی خب اولش نوشتم باشد که کمکی باشد به یادآوری روزهای جوانی هنگام سال‌خوردگی» و احتمالا هم مهم‌ترین دلیل‌م همین بوده. حالا این‌که چرا فکر کردم روزهای تکراری یک کنکوری ممکنه برای سال‌خورده‌م جالب باشه رو نمی‌دونم. چند صفحه‌ای‌ش رو خوندم و همه‌ش این‌جوری بود که کل روز داشتم علافی می‌کردم و آخرش غر زدم که وای چرا نمی‌تونم درس بخونم و چقد مسخره‌م و فلان و از فردا. همه‌ش از فردا. همه‌ش از فردا. همه‌ش . عجب.

روز مشابه پارسال رو نگاه کردم؛ سه بهمن پارسال همون روزی بود که بعد چند هفته که واقعا داشتم درس نمی‌خوندم رفته بودم پیش مشاورمون و بهم یسری حرف زده بود و تاثیر گذاشته بود روم. امیدوار بودم اون نقطه‌ی عطف زندگی‌م باشه. نبود. اما خب ازون وضع تباهی که داشتم تا یه مدتی نجات‌م داد شکر خدا.

ولی خیلی جالبه چیزایی که این‌جوری فلش‌بک می‌زنن.

فازهای متفاوت زندگی.

هومم. 

هدف زندگی؟


به طرز مسخره‌ای و با سرعت زیادی همه‌ش بین یه چیزی تو مایه‌های بیا همه‌چی رو اورتینک کنیم و غصه بخوریم و پوچ بشیم» و یه چیزی تو مایه‌های بی‌خیال همه‌چی راحت زندگیت رو بکن و از لحظه‌ت لذت ببر و پوچ بمون» نوسان می‌کنم. چرا وسط ندارم؟

نکته‌ی مشترک جفتش پوچیه. فقط وقتی تو دومی‌م حواسم نیست بهش.

نتونستم خوب بگمش. 

و این‌که، آهنگ پست قبلی رو هنوزم دوست دارم. 


آشفته و خسته انگار از جنگ برگشته بودم.

پ.ن. یه چیزی یادم افتاد. این‌قد بدم میاد تو فیلما یکی از همه‌جا بی‌خبر میاد از خونه‌ش بیرون مثلا می‌پرسه چی شده بعد یه تیر می‌خوره می‌میره. کلا سکانس‌های این طوری که یه آدم بدبخت که اصلا تو داستان نبوده می‌میره. اعصابم خورد می‌شه اصلا. یا این‌که مثلا شخصیت اصلی می‌ره تو جنگ و اون‌جا کلی آدم می‌میرن و درباره‌شون هیچی گفته نمی‌شه و فقط داستان همون نفر گفته می‌شه. خب الآن یعنی چی. این همه آدم مردن. این همه آدم که برای خودشون زندگی داشتن مردن.

آه می‌دونم که دارم چرت‌وپرت می‌گم. صرفا تو تلویزیون سر شب انگار داشت یه فیلمی می‌داد و یاد این افتادم که اذیتم می‌کرد این موضوع یکم. وگرنه که خب؛


Screenshot

به خدااا.‌ :‌))

خب این واکنش اولم بود. واکنش دوم‌م این بود که آیا کلا نگران بودن درباره‌ی آینده رو کنار بذاریم خوبه؟ اگه مثلا بتونی اون نگران بودن»ه رو صرفا کنار بذاری فکر کنم خوب باشه. ولی مثلا من خودم این‌جوری‌م که اگه بخوام اون نگران بودنه رو کنار بذارم کلا فعالیت‌هام برای آینده هم کنار گذاشته می‌شه. -البته الآن دارم به این فکر می‌کنم که معمولا فعالیتی دارم برای آینده نمی‌کنم که بخواد متوقف بشه. یعنی در واقع صرفا نگرانیه رو دارم و بقیه چیزاش رو گذاشتم کنار. عجب. :‌))- 

بعد ولی وقتی این‌جوریه نمی‌دونم که چی‌کار باید کرد واقعا. شایدم زیادی مبهمه. نگرانی چیه. خوش‌حال بودن چیه. ازین چیزا. شایدم مبهم نیست. صرفا نمی‌شه تو کلمات تعریف‌شون کرد مثلا. و تعریف نشدن یه چیزی دلیل بر نفهمیدن‌ یا مبهم بودن‌ش نیست. فکر کنم. 

Give up future؟

چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم که واقعا نمی‌فهمم که الآن تصمیم A رو بگیرم در آینده بهتر خواهد بود حالم یا تصمیم B. و حتی در آینده هم نمی‌فهمم چون نهایتا نتیجه‌ی یکی‌شون رو می‌بینم. و به این که حتی اگه بدونم تصمیم A نتیجه‌ش چیه و تصمیم B نتیجه‌ش چیه باز هم نمی‌دونم کدوم رو ترجیح خواهم داد. یعنی، قابل مقایسه نیستن. هیچ‌کدوم‌شون بد نیستن. دوتا جهان مختلف‌ن مثلا. ولی من خودم رو این‌قد خوب نمی‌شناسم که بدونم از کدوم یک از این جهان‌ها بیش‌تر خوشم میاد. یکم کلی و شاید مبهم شد. یه مثال واضح تو ذهنم هست که نمی‌خوام بگم. همین‌جوری درک کنید. :دی

الآن دارم به این فکر می‌کنم که یه دونه از آینده‌هایی که می‌بینم برای خودم اگه بخوام واقع‌بین باشم خیلی دور از دسترسه. ولی نمی‌دونم واقع‌بین بودنه یا give up کردن. اگه give up کردن باشه چی. برای همین نمی‌تونم کلا بذارم‌ش کنار.

دیگه همین. خلاصه که Don't worry life is easy احتمالا. 

پ.ن. و در نهایت دارم به این فکر می‌کنم که قطعا آخرش این‌جوری می‌شه که من به نتیجه‌ی تصمیم C می‌رسم که اصلا تو گزینه‌هام نبوده. دست ماعه اصلا؟

پ.ن. و به این فکر می‌کنم که اصلا چرا باید خوش‌حال باشیم، هدف زندگی چیه و الخ. متاسفانه یا خوش‌بختانه حوصله‌ی ادامه‌دادن ندارم ولی دیگه.

پ.ن. این که تو صدسالگی‌ت رانندگی کنی هم جالب بود واقعا.


نمی‌دونم صرفا خیلی خوابم میاد یا واقعا دلم می‌خواد روزهای متمادی تو خونه بمونم و هیییچ جا نرم و هیییچ کی رو نبینم و هیییچ‌ کاری نکنم. 

احتمالا صرفا خوابم میاد.

دلم نمی‌خواد برم دانشگاه. اصلا اون‌جا جای من نیست. اشتباه کردم ولی خیلی ترسوتر از این حرف‌هام که قبول کنم اشتباهم رو و برگردم. از این هم می‌ترسم که یه مسیر دیگه برم و اشتباه‌تر باشه. نمی‌دونم. 

خیلی مسخره شده. هر روز یکی سر یه چیزی می‌زنه زیر گریه. همه‌ش حرف از مرگه. هی دنبال مردن‌ن. البته قبلا هم همین‌جوری بود و آخر هم یکی مرد! هر کی‌شون رو می‌بینم به این فکر می‌کنم که نکنه آخرین باره می‌بینمش. ولی خب چی‌کار کنم. واقعا حوصله ندارم. اصلا به من چه. اگه یکی می‌خواد بمیره خب بمیره. اه. 

ولی واقعا حوصله ندارم. نه حوصله‌ی درس خوندن دارم نه حوصله‌ی این حرف‌های خاله‌زنکی که هی یکی به یکی می‌گه و می‌گه به کسی نگو و اون به بعدی می‌گه می‌گه به کسی نگو و در نهایت همه می‌دونن و به همه هم گفته شده به کسی نگن. :‌)) خودم هم همین‌جوریما البته. ادعایی ندارم.

دانشگاه می‌رم چی‌کار کنم آخه واقعا. اصلا اون‌جوری که دوست داشتم نمی‌شه. :‌( قبل‌ش هم می‌دونستم ولی نمی‌دونستم؟

اصلا من برای ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها ساخته نشدم. برای درس خوندن هم همین‌طور.

چرا درخت نشدم؟ درخت به این خوبی. 

ولی همه چه‌قد عجیبن. قبلنا فکر می‌کردم یکی دوتا آدم دور و برم عجیبن. ولی بعد دقت کردم دیدم همه‌ی همه عجیبن. بعضی‌ها حالا شاید یکم عجیب‌تر. تنها آدم عادی جهان خودمم. 

خیلی خوابم میاد. :‌))

احتمالا مسیر اشتباه نیست و من اشتباهم. ربطی به مسیر نداره. نمی‌دونم. شایدم داشته باشه. اصلا مگه مهمه.


هی می‌گم نه تو نباید به چیزی احساس تعلق یا مالکیت داشته باشی و بلاه‌بلاه‌بلاه؛ بعد چک‌نویسامو از دو-سه سال پیش هنوز نگه داشتم و دلم نمیاد بندازمشون دور. :| 

پ.ن. یکی تو اینستا فالوم کرد؛ استوری‌ش رو رفتم دیدم؛ . چه‌قد یهو زندگی بی‌معنی می‌شه آخه. آخه اصلا . نمی‌دونم. روحش در آرامش باشه.

پ.ن. چه‌قد دوست دارم آخر اسفند رو.

پ.ن. Colder Heavens - Blanco White

پ.ن. ۱۱:۱۱

Sometimes I get the feeling I’m lost .


چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساخته‌ی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمی‌تونم قبولش کنم. چون اگه همه‌ی این چیزا ساخته‌ی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید می‌شم. یه زندگی جالب‌تر می‌تونست بسازه برام. شاید هم نمی‌تونست. شاید ساخته‌ی ذهن باشه ولی با یه محدودیت‌هایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوست‌ش ندارم.

به این داشتم فکر می‌کردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم. مثلا دیگه فکر نکنیم برای جواب دادن و اولین چیزی که به ذهنمون می‌رسه رو بگیم. (چرا دارم جمع می‌بندم؟ درباره خودم دارم حرف می‌زنم فقط.) یا مثلا بیا اصلا جواب نده به مردم. البته این تا حدی من هستم ولی بازم کلللی جا داره که دقیقا این بشم. یا مثلا بیا طرز لباس پوشیدنت رو عوض کن کلا. البته اینو سعی کردم ولی خب نیاز به زیرساخت داره و خب نشده. آهان یا مثلا، یه چیزی که هی تصمیم می‌گیرم انجام بدم ولی نمی‌تونم اینه که هر چی به ذهنت اومد بگو. اصلا فکر نکن. یکم شبیه اولی شد ولی خب فرق داره. اون برای جواب دادن بود این کلا. البته نه این که خیلی جلوی خودم رو بگیرم و چرت و پرت نگما، اما خب جلوی دو-سه‌تا دوستام این طوریم صرفا. این یکم برمی‌گرده کلا به شخصیتم و برای همین این که بگم خببب بیا از فردا این‌جوری نباشیم نمی‌شه. احتمالا همه‌ی چیزای دیگه هم همین‌طوریه پس. همه‌ی بیا یه جور دیگه زندگی کنیم ها. می‌تونم باز هم ادامه بدم ولی احساس می‌کنم یکم می‌رم تو اون قسمت تکراری فکرام. پس نمی‌دم. ولی خب اولش که این بند رو شروع کردم هدفم این نبود. هدف همون تغییر یه ویژگی کوچولو برای یه مدتی بود. نمی‌دونم. دارم به این فکر می‌کنم که خب این تغییره یسری عواقب می‌تونه داشته باشه که نادیده گرفتن‌شون باز می‌تونه برگرده به همون شخصیت آدم و خصوصیاتی که سخته تغییرشون و برای همین اینم سخت می‌شه و الخ.

ماه قشنگم از پشت پرده معلومه.

یه بار (یه بار که نه، خیلی بیش‌تر از یه بار.) هم داشتم به این فکر می‌کردم که این زندگی زندگی منه واقعا؟ احساس می‌کنم کلی از فعالیت‌هام آگاهانه یا غیرآگاهانه تحت تاثیر مامان بابامه. البته دو جور می‌شه بهش نگاه کرد، یکی این که خب زندگی هر کی تا یه حدی، حالا کم یا زیاد تحت تاثیر اطرافیانشه و خب مامان بابا یه قسمت بزرگی از اطرافیان منن و خب طبیعیه و همینه که هست؛ یه دید هم این که نه خب واقعا مثلا اگه از واکنش‌شون نمی‌ترسیدم شاید یه جور دیگه زندگی می‌کردم کلا و اعتقاداتم مثلا این نبود یا چی یا چی. نمی‌دونم البته، شایدم این چیزا مثلا الآن دیگه جزوی از من شده و اگه مثلا فورس مامان بابا هم از روم برداشته شه همین جور بمونه. حالا یکم می‌شه باز بسطش داد ولی خب خلاصه‌ش همین که، این من چه قد منه. 

ماه قشنگم رفت پشت ساختمونه. منم برم پس. تنهایی تو این تاریکی بمونم چی کار؟ 


یه وقت‌هایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو می‌کنم، بعد مثلا وقتی می‌خوام بخوابم مثل الآن یهو احساس می‌کنم خالی می‌شم. انگار همه چی برام بی‌اهمیت می‌شه. انگار خسته می‌شم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا

.

خیلی فکرام بالا پایین می‌شه. مثلا الآن اومدم درباره‌ی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا پایین می‌شه. نمی‌دونم چی رو قبول دارم چی رو نه. یه لحظه فکر می‌کنم هورا این مسیر خوبه برم و لحظه‌ی بعدش نه این یکی بهتره اینو برم. حتی مسیر هم نه! مسیرم کجا بود جهت طرف نمی‌دونم ای بابا حواسم نبود به این که چه‌قدر گم‌م. 

ولی خب که چی؟ گم باشم. اوکیه.

.

شایدم نباشه. مهم نیست.

شایدم کلی از فشاری که رومه (کو؟ کدوم فشار؟) به خاطر انتظارات/حرف بقیه‌ست. یعنی شاید با این که اصرار دارم مهم نیست برام ولی مهمه. مثلا این که می‌ترسم ریاضیم رو بیفتم یا معدلم مثل ترم قبل کلی کم شه. و چیزهای دیگر. حتی الآن هم این جوریم که بابا این دغدغه‌های بچه‌گانه چیه ولی خب فکر کنم در ناخودآگاه‌م مهمه برام. 

من دوست دارم همه چی ساده باشه.

از چیزهای پیچیده هم خوشم میادا، ولی خب سختمه. منم تنبلم. حوصله‌ی سختی ندارم. 

دو خط قبل رو خیلی بداهه نوشتم. شاید تا ده دیقه‌ی دیگه قبول‌ش نداشته باشم.

ولی چرا من می‌ترسم ازین که یه چیزی بگم و بعدها نظرم عوض شه درباره‌ی اون موضوع؟ خیلی طبیعیه که

همینا. سعی کردم خیلی غر نزنم و نگم چرا این قد می‌ترسم از همه چی و کارهایی که برای بقیه آسون به نظر می‌رسه چرا این‌قد برام سخته. (شاید فقط به نظر می‌رسه. :-؟) نگفتما. :-"

پ.ن. اینم نمی‌گم که وای خدا چه‌جوری این‌قدر افکار و رفتار متناقض در خودم جمع کردم. البته فکر کنم یکم به طور غیر مستقیم در پاراگراف دوم گفتم. :-

پ.ن. غارم کجاستتت؟ برم تو کمد قایم شم؟ حتی نوشتن این باعث شد که بیشتر دلم بخواد برم قایم شم. :(

پ.ن. بعد الآن این جوری شدم که بابا قایم شدن چیه زندگیت رو بکن بعد می‌گم فکرام بالا پایین می‌شه گوش نمی‌دین. پنج دیقه هم نشد. خب آخه من چی کار کنم؟ :(

 ۳:۲۵نویس. حس اینم دوست دارم: Growing wing - Lara Fabian

۱۲:۳۸نویس. ای‌بابا قول داده بودم ازین پستا ننویسم این‌جا. [به صفحه‌ی ۹۹۶م کتاب قول‌هایی که به خودم دادم و عمل نکردم این مورد را اضافه می‌کند.]


وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.

یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 


شاید مثل اون هیزم‌شکنه شدم که هی نمی‌رفت تبرش رو تیز کنه.

برم تبرم رو تیز کنم؟ آه ولی خود این رفتن تبر رو تیز کردن» نیاز به یه تبر تیز داره. گیر کردم. تازه، اگه تیز کردن‌ش کار من نباشه چی؟

ولی حالا سعی‌م رو می‌کنم.

یا سعی می‌کنم که سعی‌م رو بکنم.


هنوز فکر چارشنبه‌ی بردنه، یه عمره که باخت‌هاشو رج می‌زنه.

پ.ن. حس می‌کنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته. 

نه این که الآن خیلی عجیب‌غریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین . صرفا داشتم فکر می‌کردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتی‌م که مدت‌هاست ازش گذشتم.


۲۰:۱۱

منو از این عذاب رها نمی‌کنی.

نمی‌دونم قضیه چیه. چرا این جوریه. چرا این جوریم. یا ته این نتونستن بلند شدن‌ها چی می‌شه. نمی‌دونم کی قراره ازین عذاب رها شم. اصلا قراره بشم. اصلا کدوم عذاب. نمی‌دونم چرا این جوری فکر می‌کنم. چرا هی یه جوری رفتار می‌کنم انگار رسیدم به بن‌بست‌ترین کوچه‌ی دنیا. یا چرا اگه رسیدم به بن‌بست‌ترین کوچه‌ی دنیا برنمی‌گردم از یه کوچه دیگه برم و همون‌جا می‌شینم زل می‌زنم به دیواره. نمی‌دونم.

یه وقتایی انگار ته چاهی. ازون ته بیرون رو نمی‌بینی. اگه چاه‌ش عمیق نباشه شاید کافی باشه وایسی و اون وقت بتونی با یکم تلاش ببینی بیرون رو. ببینی که همه‌چیز اون چاه مسخره‌‌ای که توشی نیست. که می‌شه اومد بیرون و زندگی کرد هنوز. اما اگه عمیق باشه و قدت نرسه فقط سیاهی می‌بینی. تازه هر چی عمیق‌تر باشه، اون دایره‌ی روشن سر چاه هم کوچیک‌تره. و دورتر. دور. یه عالمه دور. و تازه، روشنی هم برات هی مسخره‌تر می‌شه. هی می‌گی اوکی اصلا کی گفته اون بیرون چیز خوبی منتظرمه؟ اصلا این خوبی‌هایی که می‌گن از کجا معلوم خوب باشه؟

نمی‌دونم.

تازه، وقتی بیرونی هم، اگه نری سر چاه‌ها وایسی ببینی چه‌قد عمیق‌ن و توشون تاریک و مسخره‌ست، نمی‌فهمی اون آدم اون تو رو. یا شاید حتی خودت رو، که یه زمانی اون تو بودی. و برات مسخره‌ست ناامیدی آدم‌های اون تو. می‌گی وا، این همه روشنی و سفیدی و قشنگی، این چشه. یا شاید، من چم بود.

نمی‌دونم. شاید چرت می‌گم. اصلا چرا می‌گم؟ اینو می‌دونم. چون هی دلم می‌خواست یه چیزی بنویسم و سعی کردم یه چیزی بنویسم. حالا. مهم نیست.

بعد تقریبا نه ماه هنوز سر جای اولم‌م. حتی اون موقع شاید بهتر بود چون الآن احساس می‌کنم صرفا یه وقتی رو تلف کردم و هنوز همون‌جام. کجا می‌خواستم برم ولی اصلا؟ شاید مشکلش همین باشه. که جایی نداشتم برم. که ندارم برم. ولی خب. نمی‌دونم. دوست نداشتم همون‌ جایی باشم که بودم. همون آدمی باشم که بودم. (اگه جای بدتری نباشه و اگه آدم بدتری نشده باشم.) دلم نمی‌خواست. واقعا دلم نمی‌خواست.

نمی‌دونم. باید یه لحظه بگی الآن پا می‌شم و پا شی. ولی نمی‌شه. یه پایه‌ای اون وسطا می‌لنگه. شکسته. که هر دفعه یه جوری می‌چسبونی‌ش بهم و پا می‌شی ولی خب شله، زود می‌شکنه و همه ‌چی فرو می‌ریزه باز.

شایدم بیش‌تر از یه پایه.

نمی‌دونم.

حالا مهم که نیست. می‌گذره به هر حال. 

.

- آرزوها؟

- خود را می‌بازند

در هماهنگی بی‌رحم هزاران در

- بسته؟

- آری پیوسته، بسته، بسته

خسته خواهی شد.

.

- یک ستاره؟

- آری، صدها، صدها، اما

همه در آن سوی شب‌های محصور

- یک پرنده؟

- آری، صدها، صدها، اما

همه در خاطره‌های دور

با غرور عبث بال زدن‌هاشان.

.

نه که بفهمم.

۲۲:۳۵


اینو یادمه از کوچیک‌تری‌هام همیشه دوست‌ش داشتم:

 یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ 

ای روشنی نور، ای روشنی‏‌بخش نور، ای آفریننده‌ی نور، ای گرداننده‌ی نور، ای به اندازه‏‌ساز نور، ای روشنی هر نور، ای روشنایی پیش از هر نور، ای‏ روشنایی پس از هر نور، ای روشنایی بر فراز هر نور، ای نوری که همانندش نوری نیست


قاطی این آهنگ بی‌کلام‌ها معلوم نیست کجا می‌ری.

یکم شبیه همون سیاهی شبه. که خیره می‌شی به تاریکی و گم می‌شی یهو اون‌جا.

۰۲:۵۷. خیلی وقت بود دستم رو موقع نوشتن این قد خودکاری نکرده بودم. چی کار می‌کردم قدیما پر خودکار بود همه‌ش دستم؟ تا آرنج. البته تا آرنج‌ش مال پارسال بود بیش‌تر. که خودکاره رو می‌ذاشتم رو میز و هی سرش می‌خورد به دستم. عه راستی خودکارم تموم شده و این خودکاری که با خودم بردم سر امتحان خوب نبود اصلا. نقش خودکار . نه واقعا بیهوده‌گوییه بقیه‌ش.

ساعت ۳ عه. ۱۲ ساعت پیش دانشگاه بودم. ۱۲ ساعت قبل‌ترش خونه، ۱۲ ساعت قبل‌ترش باز هم خونه، و کلی ازین ۱۲ ساعت‌ها بریم عقب باز هم خونه. می‌گم که چی؟ که هیچی. راستش رو بخواین در همه چیز رازی نیست. شاید دوست داشتم باشه. ۳۳. شاید هم این که نیست بهتره. 

به هر حال، الآن دیگه نه ساعت ۳ عه، نه ۲ و ۵۷. و به بیرون پنجره که نگاه می‌کنم فقط تاریکه. سه ساعت دیگه نگاه کنم تاریک نیست. از سیاهی بیرون ترسم می‌گیره گاهی. که فکر می‌کنم نکنه فقط من جا موندم تو این دنیا و دیگه هیچ کس نیست؟ لای این تاریک و روشن‌ها گم شدم. خوشم میاد؟ نمی‌دونم. هر روز که بیدار می‌شم همون دیروزه. با این حال بهم می‌گن که نیست. تایپ کردن با لپ‌تاپ رو قطعا بیشتر دوست دارم. 

انگار قرار نیست به هیچی عادت کنم. من نمی‌فهمم اصلا! آخر ازین عادت کردن‌ها خسته شدم یا ازین عادت نکردن‌ها! آخر عادت کردن خوبه یا نه. ما که نفهمیدیم. ولی کاش از صفر و یکی نگاه کردن به چیزها هم دست بردارم.

بیرون رو نگاه می‌کنم. هنوز تاریکه. چیزی که از ماه رمضون امسال یادم می‌مونه قطعا یه پتو و بالش کنار بالکنه.

حس این پیرمردهایی بهم دست داد که هر روز پا می‌شن یه گوشه می‌شینن و خاطرات سال‌های دورشون رو مرور می‌‌کنن. ولی من که هیچ‌وقت پیرمرد نبودم که بدونم چه حسی دارن. پس هیچی.

۰۳:۱۳


ولی این انصافانه نیستا. :(

حالا با این دید که چی انصافانه‌ست که این باشه هم می‌شه نگاه کرد ولی خب.

پ.ن. راستی! دست‌آورد نوزده سالگی‌م این بود که گواهینامه‌م رو گرفتم قاب کردم گذاشتم گوشه کیف پولم. خوبه قشنگ‌تر شده. 

پ.ن. نه حرفی ندارم. فقط دلم می‌خواد حرف بزنم.

دانلود


باید همین الآن برم از مامانم یه عالمه پول بم و وسایلم رو تو یه کوله جمع کنم و خواهرم رو یه جوری گول بزنم و آروم از خونه برم بیرون و برم یه شهر دور ولی نه خیلی کوچیک که زود پیدا نشم یه اتاق برای خودم بگیرم و ۲۴/۷ توش بمونم. فکر کنم اون جوری دیگه لازم نباشه به کلی چیزایی که الآن فکر می‌کنم فکر کنم.

البته خب این دغدغه‌هه هست که پوله که یدم اگه تموم شه چی کار کنم ولی خب فکر فردا باشه واسه فردا.

خدا رو چه دیدی شاید هم تو راه از تنگی نفس مردم اصلا لازم نبود حتی به اونم فکر کنم. 

مزخرف می‌گم و می‌دونم.

یه عالمه فعل با ضمیر اول شخص مفرد. D:


امروز خیلی هی حالم خوب نبود و اذیت بودم و فلان؛ بعد الآن آب خوردم دندونم هم درد گرفت و دیگه دیدم نمی‌توانم. :)) به مامانم می‌گم چرا نمی‌میرم راحت شم و زده زیر خنده که دیوونه‌ای تو به خدا :)) بابابزرگت تو ۸۰ سالگی اینو می‌گفت اون وقت تو به خاطر این دردای کوچولو این طوری شدی. 

راست می‌گه ولی خب چی کار کنم. :)) 

ولی جدی زندگی خیلی دردسر نیست؟ هی حواست باید به کلی چیز باشه و سخته خب. از دستت در می‌ره دیگه.


ولی این انصافانه نیستا. :(

حالا با این دید که چی انصافانه‌ست که این باشه هم می‌شه نگاه کرد ولی خب.

پ.ن. راستی! دست‌آورد نوزده سالگی‌م این بود که گواهینامه‌م رو گرفتم قاب کردم گذاشتم گوشه کیف پولم. خوبه قشنگ‌تر شده. 

پ.ن. نه حرفی ندارم. فقط دلم می‌خواد حرف بزنم.

دانلود


از این هم خوشم نمیاد که به هیچ جا بند نباشه طرف و به هیچ چیز اعتقادی نداشته باشه و هی این ور اون ور شه.

حالا خودم این جوریم ولی خب خوشم نمیاد.

ازون دسته قبلی‌ها هم که خوشم نمیاد.

نمی‌دونم از چی خوشم میاد.

حالا خیلی که مهم نیست.

آهان ازین که هی بگم مهم نیست هم خوشم نمیاد. پس چی مهمه. :‌)) 


دراز کشیدم و به ستاره‌ای که بالای سرمه نگاه می‌کنم. دوتاست؟ یا فقط دارم تار می‌بینم؟ نفرتم از آدم‌ها با این که باید بیش‌تر می‌شد یهو گم شد و احساس کردم دیگه از کسی بدم نمی‌آد. حتی شاید از خودم. هیچ حسی ندارم. یهو حس‌هام گم شدن و تهی شدم. به این فکر می‌کنم که چقد دلم می‌خواد با ستاره‌ای که درست روبروشم یکی بشم. یک لحظه. هزاران سال نوری. معلق. چقد قشنگه. فکر کنم تنها حسی که در این لحظه برام مونده همینه. یه حس مبهم که حتی خودم هم نمی‌دونم چیه. نسبت به یه ستاره. یه عالمه سال نوری اون‌ورتر.

صدای بازی بچه‌ها میاد.


۱۲:۵۱

یه بار، چند سال پیش‌‌ها، شهریور بود. صبح داشتم می‌رفتم مدرسه و سردم بود. و یهو خیلی جدی فکر کردم، نکنه پاییز شده و من جا موندم؟

پاییز نشده بود.

جا نمونده بودم.

۱۴:۱۱

What do you want from me? Why don't you run from me?
What are you wondering? What do you know?
Why aren't you scared of me? Why do you care for me?
When we all fall asleep, where do we go?

‌‌

۱۹:۵۹

ماه خیلی دوره. اگه زمین گرد نباشه چی؟ ممکنه به یه نقطه نگاه کرده باشم که هر چی نگاهم رو ادامه بدی به هیچ جرم آسمانی برخورد نکنه؟ یه بارم تو دفترچه‌م یه چیزی نوشته بودم با این مضمون که نکنه برم فضانورد شم و برم ماه و از نردیک دیگه ماه رو دوست نداشته باشم؟! و این جوری فضانورد نشدنم رو توجیه کرده بودم.

‌‌

۲۲:۴۴

خیالی وعده‌ای وهمی

همه‌ش حس می‌کنم یه چیزی رو یادم رفته. حس می‌کنم فردا مدرسه دارم و شب باید زود بخوابم. یه کاری رو باید انجام بدم که یادم نمیاد. 

در ابعاد بزرگ که به زندگی نگاه کنم ترسم می‌گیره. گاهی این ابعاد بزرگ یک عمره، گاهی چند سال، گاهی هم یک هفته، به کارهایی که تو یه هفته باید انجام بدم فکر می‌کنم می‌‌بینم حوصله‌شون رو ندارم. و فکر انجام دادنشون هم اذیتم می‌کنه.

چی رو یادم رفته؟

۰۱:۰۱

نمی‌دونم واقعا نمی‌فهمم چی ناراحتم می‌کنه یا خودم رو فقط گول می‌زنم. شاید هم بخشی از این و بخشی از اون. شاید هم نه این نه اون.

یه چیزی به دوستم گفتم و بعد گفتنش احساس کردم خیلی خودخواهانه نگاه کردم ماجرا رو. یعنی، شاید هم منظورم اون نبود اصلا، ولی در نهایت همچین مفهومی رو می‌رسوند. ناشی‌م در حرف زدن. خیلی کلا حرف نمی‌زنم -حرف‌های غیر روتین که بشه ازشون نظرم راجع به یه موضوع رو استخراج کرد یا یه همچین چیزی- ولی وقتی هم می‌زنم نمی‌تونم منظورم رو برسونم و لحظاتی بعد از گفته‌هام پشیمون می‌شم.

چه بد. :)

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت‌ترین سخت‌ترین زله‌ها را زله‌ها را زله‌ها را

خیلی درد و رنج زیادی در زندگیم نکشیدم شکر خدا و با این حال گاهی اوقات خیلی سخت بوده برام. فکر کردن به این که کلی جا داره هنوز می‌ترسونتم گاهی. زیاد بهش فکر نمی‌کنم. فقط گاهی.

۰۱:۲۹

من کیم؟ چه ترسناکه.


عه یه صفت جدید.

بی‌معرفت.

هاهاها.

پ.ن. آه خب واقعا برام مهم نیست چی کار کنم؟ ‌:)) هیچی مهم نیست برام. :‌)) آه لعنت.

پ.ن. نمی‌دونم اینو قبلا گفتم یا نه. ولی من اگه جای آدم‌هایی بودم که منو می‌بینن، تا خودم رو می‌دیدم پا می‌گذاشتم به دویدن و دور می‌شدم.

پ.ن. حالا شایدم مهم باشه ولی الآن حوصله ندارم چی کار کنم؟ :‌(


دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 

نمی‌تونم بنویسم.

خودم رو مجبور می‌کنم.

با کی دارم حرف می‌زنم؟

دلم می‌خواد

دلم می‌خواست

نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.

فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.

چقد سخته نوشتن.

مجبورم؟ مجبورم.

اگه

من هیچ هویتی ندارم.

یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کنم چون از جاج شدن می‌ترسم. می‌خوام قبل از این که کسی چیزی بهم بگه خودم یه چیزی به خودم بگم. نه؟

دارم سعی می‌کنم با خودم روراست باشم.

دوست داشتم از دید چندتا آدم رندم دیگه هم زندگی رو ببینم. فقط برای این که ببینم شباهت دیدمون به چیزها چه جوریه.

آه واقعا از این موقعیت زمانی و مکانی متنفرم. شاید هر موقعیت زمانی و مکانی دیگه‌ای هم بود همین بود. شاید یه بُعد دیگه‌ست که مشکل داره.

اخلاق؟ چیه؟

شاید

اه چقد گنگه.

چقد ترسوئم.


دستام خواب رفته‌.

ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.

ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.

حال دارم؟ نه.

خوش‌حالم؟ نه.

ناراحتم؟ نه.

مهمه برام چیزی؟ نه.

با خودم روراستم؟ نه.

حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.

اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.

اصلا کاری می‌کنم؟ نه.

این جا رو دوست دارم؟ نه.

جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.

todo: add more useless q&a

آه. الکی سخت می‌گیرم. :)


کاشکی می‌شد برم و ده سال بعدم رو یه نگاه خیلی کوچولو بکنم و برگردم. ولی نمی‌دونم آیا خود این نگاه کردنه در اون چیزی که می‌بینم لحاظ می‌شد یا نه.

هیجانش می‌رفت ولی خب از کنجکاوی دارم می‌میرممم چی کار کنممم. 

پ.ن. یه چیزی. مثلا آدم بره ببینه آینده‌ش رو، بعد ممکنه یه چیزی باشه که کلّی تعجب کنه و فکر کنه من چه جوری همچین زندگی‌ای رو دارم تحمّل می‌کنم!؟ ولی خب وقتی به مرور پیش رفته زندگی‌ش اون طوری شده نفهمه که داره چه زندگی‌ای رو تحمّل می‌کنه.

یادم بندازید ده سال بعد حواسم باشه یه وقت وسط یه زندگی غیرقابل تحمّل از دید الآنم گیر نکرده باشم.

پ.ن. یه if alive هم کلا قبل جمله‌هام بندازید. :))


سلام.

خسته‌م. ۴-۵ ساعت بیشتر نیست که بیدار شدم ولی خسته‌م.

چند وقته که دلم می‌خواد یه چیز قشنگ بنویسم؛ یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه. ولی بلد نیستم. و راستش مطمئن نیستم یه متنی که ارزش خوندن داشته باشه چه ویژگی‌هایی داره.

یه وبلاگی هست که هر بار چیزی می‌نویسه احساس می‌کنم یه عالمه درکش می‌کنم. حس جالبیه واقعا. آدم‌ها دنبال هم‌دردن؟ دنبال کسی که درک‌شون کنه؟ نمی‌دونم. شاید باشن.

گوشیم شارژ نداره و شارژرم خیلی دوره و من واقعا نمی‌تونم ت بخورم. م هم حرفم شده و نمی‌خوام ازش چیزی بخوام. ولی جدی انرژی‌م چرا این قدر زود ته می‌کشه؟ :( خیلی ناراحت‌کننده‌ست.

این نیاز به دیده شدن‌عه چیه قضیه‌ش؟ حتی دقیقا نمی‌دونم سوالم چیه که بخوام دنبال جوابش بگردم راستش. هیچی پس فعلا.

چرا هیچ نظری ندارم؟ :)) هیچ دغدغه‌ای، هیچ حرفی، هیچی. :)) آه. :)) فقط یسری حرف تکراری دارم که نمی‌گم.

هیچی دیگه. 

خدافظ. :)

پ.ن. عه ۶۶. و این که، آخ جون پاییز لودینگ.

پ.ن. خب همین که به لطف این پسته تونستم یکم ت بخورم و خط‌خطی کنم باز خوبه. خدا رو شکر. ولی این باگ نیست؟ که برای نشون دادن مردنت مجبوری زنده باشی. 


I'm lying on the moon

My dear, I'll be there soon

It's a quiet and starry place

Time's we're swallowed up

In space we're here a million miles away

اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحت‌تره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحت‌تری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود می‌گذره. این که در عین ساده بودن پیچیده‌ست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوش‌حالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزاردهنده‌ست رو نمی‌تونم انکار کنم اما قشنگه. یا شاید، قشنگه ولی آزاردهنده‌ست. حالا مهم که نیست.

ولی هر چند وقت یه بار هم از خودم می‌پرسم چی شد که این قد فلجی در روابط انسانی؟ یه وقت‌هایی به عنوان جواب می‌شینم غصه می‌خورم؛ گاهی هم می‌گم خب تو یسری ویژگی‌ها داری که بقیه ندارن. باید یه چیزی نداشته باشی که عادلانه بشه دیگه. اینم روش خوبی برای گول زدنه برای وقت‌هایی که حوصله‌ی غصه خوردن نداری. البته یه موقع‌هایی باگ می‌خوره ولی حالا.

خلاصه.

There's things I wish I knew.


پ.ن. هورا بالاخره می‌تونم بزنم آهنگ بعدی.


Rows of houses, all bearing down on me
I can feel their blue hands touching me
All these things into position
All these things we'll one day swallow whole
And fade out again and fade out
This machine will, will not communicate
These thoughts and the strain I am under
Be a world child, form a circle
Before we all go under
And fade out again and fade out again
Cracked eggs, dead birds
Scream as they fight for life
I can feel death, can see its beady eyes
All these things into position
All these things we'll one day swallow whole
Fade out again
Fade out again
Immerse your soul in love
Immerse your soul in love
پ.ن. چقد خوبه آخه.

واقعا نمی‌دونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه. نمی‌دونم چی ارزشش رو داره.

حالا جنگ نگم بهتره شاید. تلاش. بعد این جوریه که نگاه می‌کنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمی‌دونم. ناعادلانه؟. حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید می‌کنه آدم رو. و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخره‌ست و حس خوبی نمی‌ده این.

نمی‌دونم این تلاشه مرز داره یا نه؟ هر چیزی که بخوام رو درسته برم دنبالش یا از یه جایی به بعد دیگه زیاده‌رویه.

نمی‌دونم واقعا.

چندتا چیز هم با هم قاطی شد شاید. کاش قشنگ‌تر بلد بودم فکرام رو طبقه‌بندی کنم و حرفامو بگم. :‌(

پ.ن. آه بعد این جوریه که گاهی حتی نمی‌دونم دارم تلاشی می‌کنم یا نه. اصلا. واقعا قاطی‌پاتی شد.


تو اون شام مه‌تاب

کنارم نشستی

عجب شاخه گل‌وار

به پایم شکستی

قلم زد نگاهت

به نقش آفرینی

که صورت‌گری را

نبود این چنینی

پریزاد عشقو

مه آسا کشیدی

خدا را به شور

تماشا کشیدی

تو دونسته بودی

چه خوش‌باورم من

شکفتی و گفتی

از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی

تو گفتی یه بی‌تاب

تا گفتم دلت کو

تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه

که عاشق‌ترینی

تو یک جمع عاشق

تو صادق‌ترینی

همون لحظه ابری

رخ ماهو آشفت

به خود گفتم ای وای

مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری

از اون لحظه‌ی ناب

که معراج دل بود

به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق

چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب

به یادت شکستم

تو از این شکستن

خبر داری یا نه

هنوز شور عشقو

به سر داری یا نه

.

هنوزم تو شب‌هات

اگه ماهو داری

من اون ماهو دادم

به تو یادگاری.


مامانم می‌گه برو لباس‌ها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر می‌کنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و می‌دادم و اوکی بود ولی الآن نمی‌دونم چرا همه‌ش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّه‌ی بدی.

تو مودی‌م که نمی‌دونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت می‌برم ازش.

طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی. چی بگم. [فحش می‌دهد]

یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرف‌ها و احساسات آدم‌ها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیش‌داوری‌ای و چیزی. بعضی‌هاش بیشتر جذب می‌کرد آدم رو؛ بعضی‌هاش کم‌تر. بعضی‌ها هم واقعا ناراحت می‌کرد آدم رو.

دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمی‌دونم یعنی. ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی. به شدّت دفعه‌های قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست‌ ولی بازم حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. 

دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانی‌ش پارسال می‌نشست هی زار زار می‌گریست. :‌)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر. نمی‌دونم والا. 

خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار

ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمی‌کنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار می‌کنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمی‌دونم.

عاوره خلاصه من هم‌چنان در اوج بی‌شعوری دراز کشیدم این‌جا و مامانم داره لباس‌ها رو اتو می‌کنه.

بگو ستاره‌ی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نه‌صد سال 
هنوز حلقه‌ی دستانش
به دور گردن خیام است؟

این چراغ نارنجی‌های اتاقم رو که روشن می‌کنم یاد اون روزی می‌افتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ می‌نوشتم. یادم نیست چی می‌نوشتم. از همین حرف‌های همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطی‌ش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونه‌‌ای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه. 

دلم برای اون موقع‌ها که تو جو کره (جنوبی‌شون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامه‌ی کره‌ای با زیرنویس انگلیسی می‌دیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا می‌دیدم دارم انگلیسی فکر می‌کنم. یا ترکیبی از کره‌ای و انگلیسی. واقعا خوب بود. 

۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر

آخه چه طور می‌شه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.

این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترل‌شون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم دارم حسودی می‌کنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت می‌شم و هم چون دارم حسودی می‌‌کنم. آه. چه بد.

دل را به مهرت وعده دادم
دیدم دیوانه‌تر شد
گفتم حدیث آشنایی
دیدم بیگانه‌تر شد

این آهنگه رو گوش می‌دم یاد زمستون پارسال می‌افتم که پیاده می‌رفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. می‌دونین، یه حس‌هایی از اون موقع هست که گم‌شون کردم. یعنی. این جوری که، نمی‌دونم چه حسی داشتم. یادم نمی‌آد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگ‌ها یه چیزهایی یادم می‌آرن، یه خاطره‌هایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست. یکم ناراحت‌کننده‌ست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبل‌تر رو مگه یادم می‌آد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمی‌مونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرک‌نویس‌هام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشه‌شون نوشتم. نمی‌دونم. انگار می‌خوام همه‌ی لحظه‌های زندگیم رو زنده نگه دارم. می‌خوام که یادم نره‌شون. امّا کاری نمی‌شه کرد فکر کنم.

می‌میرن لحظه‌ها.

تو اوج تمومش کنم.

پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت می‌کشن!؟ چه طور چه طور چه طور.

پ.ن. خدا رو شکر به اندازه‌ی کافی دیر شد و می‌تونم بخوابم.

پ.ن. دلم می‌سوزه برای خودمون. نمی‌دونم.

که روزمزد عذابی؟»


مامانم می‌گه برو لباس‌ها رو اتو کن. آفرین. و من به جاش اومدم این جا چرت و پرت بنویسم. چرا آخه؟ به این فکر می‌کنم که خب اگه تنها بودم مجبور بودم انجام بدم و می‌دادم و اوکی بود ولی الآن نمی‌دونم چرا همه‌ش دنبال فرار کردنم از کار. هعی. چه بچّه‌ی بدی.

تو مودی‌م که نمی‌دونم رپ گاد امینم رو اسکیپ کنم یا دارم لذّت می‌برم ازش.

طرف برگشته گفته دمتون گرم اینترنت رو قطع کردین. بیشتر قطع کنین. =)) هعی. چی بگم. [فحش می‌دهد]

یه عالمه بلاگ خوندم تو این مدّت. خوندن حرف‌ها و احساسات آدم‌ها رو دوست دارم واقعا. زندگی یه نفر رو از دید خودش خوندن، بدون هیچ شناختی و پیش‌داوری‌ای و چیزی. بعضی‌هاش بیشتر جذب می‌کرد آدم رو؛ بعضی‌هاش کم‌تر. بعضی‌ها هم واقعا ناراحت می‌کرد آدم رو.

دوباره خسته شدم از ریتم روتین زندگی. نمی‌دونم یعنی. ولی دوباره این جوری شدم که خب که چی. به شدّت دفعه‌های قبلی که این جوری شده بودم شاید نیست‌ ولی بازم حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. 

دیروز بود یا پریروز، مهم نیست، یه چیزی دیدم یادم افتاد که عه! من همون آدم ناتوانی هستم که بودم که. همونی که سر این ناتوانی‌ش پارسال می‌نشست هی زار زار می‌گریست. :‌)) و الآن هیچی عوض نشده باید بشینم بازم زار زار بگریم ولی خب حتی در گریستن هم ناتوان شدم. خدا رو شکر. نمی‌دونم والا. 

خیلی اینسکیور شدم در نوشتن. دروغ گفتم. بودم. هیچی. :-فرار

ولی واقعا برام سواله که چرا اذیتم نمی‌کنه این مسئله مثل قبل. و این که نکنه باید اذیتم بکنه دارم فرار می‌کنم؟ نکنه باید بشینم دوباره سرش غصه بخورم؟ قبول دارید واقعا نه؟ منم قبول دارم. پس باید چی کار کنم؟ چرا یادم اومد اصلا؟ حالا که چی؟ آه نمی‌دونم.

عاوره خلاصه من هم‌چنان در اوج بی‌شعوری دراز کشیدم این‌جا و مامانم داره لباس‌ها رو اتو می‌کنه.

بگو ستاره‌ی دردانه
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نه‌صد سال 
هنوز حلقه‌ی دستانش
به دور گردن خیام است؟

این چراغ نارنجی‌های اتاقم رو که روشن می‌کنم یاد اون روزی می‌افتم که ساعت ۱ بیدار شدم و تا ساعت ۴ داشتم یه پست بلاگ می‌نوشتم. یادم نیست چی می‌نوشتم. از همین حرف‌های همیشگی لابد. ولی واقعا عجیب بود! خیلی زود گذشت. فرداش هم اگه با یه روز دیگه قاطی‌ش نکرده باشم صرفا برای یه صبحونه‌‌ای که قرار بود مهمون بشیم پا شدم هشت صبح رفتم دانشگاه. 

دلم برای اون موقع‌ها که تو جو کره (جنوبی‌شون) بودم تنگ شده واقعا. قشنگ این جوری بود که یه عالمه برنامه‌ی کره‌ای با زیرنویس انگلیسی می‌دیدم و فکر کردنم سه زبونه شده بود. :)) جدّی مثلا می‌دیدم دارم انگلیسی فکر می‌کنم. یا ترکیبی از کره‌ای و انگلیسی. واقعا خوب بود. 

۲۲:۲۲ ۲۲ نوامبر

آخه چه طور می‌شه آدم هم زمان دوتا حس کاملا متفاوت به یک چیز داشته باشه؟ عجیبه.

این حسودی ِ آدم عادّیه دیگه؟ همه حسودن دیگه؟ این که صرفا کنترل‌شون کنی در رفتارت تاثیر نداشته باشن کافیه دیگه؟ واقعا ناراحت می‌شم وقتی می‌بینم دارم حسودی می‌کنم. بعد هم چون خود حسودی با ناراحتی همراهه ناراحت می‌شم و هم چون دارم حسودی می‌‌کنم. آه. چه بد.

یه آهنگی رو که گوش می‌دم یاد زمستون پارسال می‌افتم که پیاده می‌رفتم تا مدرسه دنبال خواهرم. می‌دونین، یه حس‌هایی از اون موقع هست که گم‌شون کردم. یعنی. این جوری که، نمی‌دونم چه حسی داشتم. یادم نمی‌آد. نه این که اصلا یادم نیاد. این ور اون ور یه چیزهایی نوشتم، آهنگ‌ها یه چیزهایی یادم می‌آرن، یه خاطره‌هایی مونده، ولی دقیقا یادم نیست. یکم ناراحت‌کننده‌ست. یکم هم خب، طبیعی و منطقیه دیگه. قبل‌تر رو مگه یادم می‌آد؟ از الآن هم جز همین چیزها چیزی نمی‌مونه. شاید دلیل این تیکه تیکه نوشتنم تو جاهای مختلف همین باشه. حتی دلیل این که دلم نمیاد چرک‌نویس‌هام رو دور بندازم به خاطر شاید یه خط آهنگی باشه که گوشه‌شون نوشتم. نمی‌دونم. انگار می‌خوام همه‌ی لحظه‌های زندگیم رو زنده نگه دارم. می‌خوام که یادم نره‌شون. امّا کاری نمی‌شه کرد فکر کنم.

می‌میرن لحظه‌ها.

تو اوج تمومش کنم.

پ.ن. آخه مامانا چه طور این قد زحمت می‌کشن!؟ چه طور چه طور چه طور.

پ.ن. خدا رو شکر به اندازه‌ی کافی دیر شد و می‌تونم بخوابم.

پ.ن. دلم می‌سوزه برای خودمون. نمی‌دونم.

که روزمزد عذابی؟»


آخه خدا. این چه رسمیه؟ 

حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی. نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.

آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه. آخه این خیلی نامردیه که.

آه.


واقعا گاهی نمی‌تونم تشخیص بدم که چیزی که می‌خوام چیزیه که واقعا می‌خوام یا فقط چون می‌ترسم چیز دیگه‌ای رو بخوام اون رو می‌خوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سخت‌تره این رو می‌خوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو می‌خوام یا چی.

دوست ندارم اینو. 


من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 

چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌گفتم ایول یه روز برم این کارو بکنم. الآن ولی این جوری نیست. الآن خیلی می‌ترسم. شاید حق داشته باشما. شاید تاثیرات بزرگ شدن و واقع‌بین شدنه. تاثیرات خبرایی که می‌شنوم. امّا به هر حال دوست دارم دوباره ذهنیتم رو عوض کنم. حداقل تو خیال‌پردازی‌هام شجاع باشم نه؟

پ.ن. بی‌ربط؛ خوندین

داستان گنجشکک اشی‌مشی رو؟ جالب بود.

گنجشکک اشی‌مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می‌شی
برف میاد گولّه می‌شی
می‌افتی تو حوض نقاشی


دلم یه فست فوروارد می‌خواد این روزها و ماه‌ها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته. نمی‌دونم. مثل یه سریالیه که هی می‌خوای بدونی بعدش چی می‌شه تند تند اپیزودها رو می‌بینی و رد می‌کنی. ته‌ش هم از این که زود تموم شده ناراحت می‌شی.


یه پلی‌لیست Deep Sleep تو اسپاتیفای پلی کردم بلکه خوابم ببره. خوابم که نبرده (هنوز)؛ ولی الآن حس می‌کنم من آخرین انسان باقی‌مونده در جهانم که تو فضا بین یه عالمه ستاره معلقم و در حالی که منتظر مرگمم دارم به خاطره‌هام روی زمین و کارهایی که انجام دادم فکر می‌کنم.

بعدتر نویس: واقعا نمی‌دونم وقتی حداقل تا ۲ و ۳ خوابم نمی‌بره چرا هر شب از ۱۲ می‌رم تو تختم و سعی می‌کنم بخوابم.


شب‌ها واقعا سخت می‌شه. فکر کردن به این که چندتا روز دیگه رو باید شب کنم تا تموم شه این وضعیت عذابم می‌ده. حداقل اگه می‌دونستم.

و فکر کردن به این که منتظر چی‌ام حتی از اون هم بدتره. انگار چیزی که پر از ملال‌م کرده این خونه‌نشینی باشه. ولی خب. من گول می‌خورم و فکر می‌کنم که مشکلم فقط همینه. و همین سخته. و شب‌ها واقعا سخت می‌شه.

It was late at night
You held on tight
From an empty sea
A flash of light
It will take a while
To make you smile

پ.ن. روزها خوبه امّا. تا وقتی به فردا فکر نکنی همه چی خوبه.

پ.ن. Beach House - Space Song

پ.ن. عنوان دلیل خاصی نداره. صرفا بین چندتا عبارتی که اومد تو ذهنم به این راضی شدم تا از بی‌عنوانی خلاص شم.

Fall

back

into

place

.


یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با این که می‌دونم جای خوبی نایستادم ولی اطمینان داشته باشم که نمی‌افتم.

انگار خودم رو یادم رفته. انگار دور و برم رو یادم رفته.

پ.ن. یه پست دیگه با همین عنوان داشتم؛ ولی مثلا می‌تونم این رو به طور خاص مپ کنم به Oblivion از Indians.


یک نقطه‌ای از امروز بود که احساس سطحی بودن کردم. احساس کردم دارم به یسری چیزها بیش‌تر از حد لازمشون (از نظر خودم طبیعتا) ارزش می‌دم. احساس کردم فکرهایی که دارم مال خودم نیست و چیزهایی که هر روز می‌بینم و حرف‌هایی که می‌خونم خیلی زیاد من رو تحت تاثیر خودشون قرار دادن.

همیشه این حس رو داشتم که خیلی خوب نمی‌تونم رو مسائل فکر کنم. یا توی فکر کردن تنبلم. تو مسئله‌های درسی که این رو زیاد حس کردم. تو مسائل روزمره و مسئله‌های واقعی‌تر هم همین طوریه. یعنی، یکی میاد یه چیزی می‌گه و من ناخودآگاه می‌گم راست می‌گه چرا حواسم نبود؟ و یکی دیگه میاد در جواب اون یه چیز دیگه می‌گه و من می‌بینم که حرف نفر قبل رو همین جوری درست در نظر گرفتم و واقعا دلیل منطقی‌ای برای درست بودنش ندارم. نمی‌دونم چه جوری می‌شه درست کرد طرز فکر کردنم رو.

هعی. چرا باد هر ور می‌ره منم با خودش می‌بره؟ 

البته می‌دونم. ریشه داشتن رو دوست نداشتم. امّا این حس آوارگی رو هم دوست ندارم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها