دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 

نمی‌تونم بنویسم.

خودم رو مجبور می‌کنم.

با کی دارم حرف می‌زنم؟

دلم می‌خواد

دلم می‌خواست

نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.

فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.

چقد سخته نوشتن.

مجبورم؟ مجبورم.

اگه

من هیچ هویتی ندارم.

یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کنم چون از جاج شدن می‌ترسم. می‌خوام قبل از این که کسی چیزی بهم بگه خودم یه چیزی به خودم بگم. نه؟

دارم سعی می‌کنم با خودم روراست باشم.

دوست داشتم از دید چندتا آدم رندم دیگه هم زندگی رو ببینم. فقط برای این که ببینم شباهت دیدمون به چیزها چه جوریه.

آه واقعا از این موقعیت زمانی و مکانی متنفرم. شاید هر موقعیت زمانی و مکانی دیگه‌ای هم بود همین بود. شاید یه بُعد دیگه‌ست که مشکل داره.

اخلاق؟ چیه؟

شاید

اه چقد گنگه.

چقد ترسوئم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها