من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 

چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌گفتم ایول یه روز برم این کارو بکنم. الآن ولی این جوری نیست. الآن خیلی می‌ترسم. شاید حق داشته باشما. شاید تاثیرات بزرگ شدن و واقع‌بین شدنه. تاثیرات خبرایی که می‌شنوم. امّا به هر حال دوست دارم دوباره ذهنیتم رو عوض کنم. حداقل تو خیال‌پردازی‌هام شجاع باشم نه؟

پ.ن. بی‌ربط؛ خوندین

داستان گنجشکک اشی‌مشی رو؟ جالب بود.

گنجشکک اشی‌مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس می‌شی
برف میاد گولّه می‌شی
می‌افتی تو حوض نقاشی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها